سلماسلما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

سِلما یه دونه ما

روز عید غدیر

امروز با مادر جون و سلما رفتیم خرید از هر چیزی که خوشش میومد مثل خانم بزرگا بر میداشت و میذاشت تو چرخ خرید ما یه آلوچه هم تو کالسکه میلو (دخترش)گذاشته بود این کیف هم که تو دستشه خودش انتخاب کرده بد از این فروشگاه یه مرکز خرید دیگه رفتیم دوباره کلی خرید کرد این خانم فکر کنم با سلما دیگه باید تو خونه خودمونو سرگرم کنیم نمیشه باهاش بیرون رفت ...
14 آبان 1391

دختر شجاع

امروز جمعه بود رفتیم ده ننه باغو تا پدر جون برای دایی مجید و زن دایی گوسفند بخره و قربونی کنیم آخه روز عروسیشون گوسفندقربونی نکردیم چون تهران زندگی نمیکنیم شرایطش نبود ...
14 آبان 1391

تولد خاله الهام

بد از کلی شیطونی وطبق معمول خاک بازی از شدت خستگی خوابش برد قرار شد وقتی باباش از سر کار بر میگرده بیاردش خونه خاله الهام آخه امروز تولد گرفته چون خواب بود پیش مادر جون موند ولی برای شمع فوت کردن خودش و رسوند. خاله الهام تولدت مبارک 120 ساله بشی ...
14 آبان 1391

عشق من

به این خاطر که عشق کماکان بهترین واژه هاست بگذار هزار بار بگویم بیش از عشق عاشق تو هستم  
12 آبان 1391

سلما دخترشو حاضر کرده منتظر مادر جون بیاد دنبالش با هم برن خونشون

رفته بودیم مرکز تجاری من داشتم برای تولد رها عروسک میخریدم مادر جون و سلما از غفلت من سو استفاده کردن دوباره مادر جون برای سلما کالسکه خرید امان از دست این مادر بزرگ وپدر بزرگا ...
11 آبان 1391

آتلیه سلما جون

سلام دوستای خوبم من امروز رفتم آتلیه عکس گرفتم البته قرار بود چند روز بد از تولدم برم چون مامانم سرگرم عروسی دایی مجیدوجمع کردن مغازه بود وتو تدارک عروسی بودیم وقت نشده بود بریم آتلیه برای همین عکسام و با یه کم تاخیر گرفتم تازه از اون بد تر که سرشون خیلی شلوغ بود عکسام برای 24 آذر اگه بد قولی نکنن آماده میشه البته امروز مادر جون و خاله حدیث زحمت کشیدن با من و مامان اومدن خاله حدیث کلی امروز کمک مامان بود چون امروز من از دنده چپ بلند شده بودم بد از این که کار عکسا تموم شد خانم شدم فقط میخواستم ناز کنم خوب این خصلت ما بچه هاست دیگه اگه اذیت نمیکردیم اسم ما رو بچه نمیذاشتن
9 آبان 1391